«شیخ عباس کشوان»(متولدکربلا) است اما در پی مخالفت با رژیم سفاک صدام از کار برکنار میشود و یکی از برادرانش به زندان وسپس اعدام میشود. خود وی را نیز پس از مصادره اموالش به بغداد تبعید میکنند.
ماجرای«شفای دختربچه مرده ای که مادرش به حرم آورد»....«شفای پسربجه هشت ساله که فلج بود،پدرش فرزندش را به سوی ضریح ابوالفضل پرتاب می کند وبا عصبانیت می گوید:این چه بچه مریضی است که بمن داده اید!»...و «گرفتن حاجت یک مردیهودی از حرم حضرت عباس»....راخواهیدخواند.
«شیخ عباس محمد علی کشوان آل شیخ» (حاج عباس کشوان) متولد ۱۳۱۵ شمسی ،اجدادش ایرانی بودند(کلیددار حرم حضرت ابوالفضل)کربلا .
نام «شیخ عباس محمد علی کشوان آل شیخ» (کلیددار حرم حضرتعباس)را چندین بارشنیده بودم و وقتی عازم کربلا شدم قصد کردم هرطور شده این پیرمرد۹۰ ساله ، اجدادش چند قرن پیش، از ایران به عراق مهاجرت کردند و ۱۲نسل از خانوادهاش کلیددار حرم حضرت ابوالفضل(ع) بودهاند و اکثرشان هم در روز عاشورا به دیدار حق شتافتهاند، حالا خودش پس از نیم قرن خادمی و کلیدداری بهدلیل کهولت سن بازنشسته شده است.
«حرم حضرت ابوالفضل العباس»-کربلا
«حاج عباس کشوان» از برکات زیارت عاشورا می گوید: «در خانهای که نماز خوانده شود، ملائکه خدا در آنجا حاضر میشوند، خواندن زیارت عاشورا هم برکات فراوانی دارد و کلید حل مشکلات است».
۵۰۰سال ارادت به اهل بیت رسول الله
«عباس کشوان» میگوید: نامخانوادگیام«کشوان» از«شغل کفشداری حرم» گرفته شده (کشوان یعنی کفشداری)، از ۵۰۰سال پیش کلید حرم وسرداب حضرتعباس(ع) دست خاندان او بوده است وی می گوید:اجداد ما برای زائران اهلبیت حرمت زیادی قائل بودند، یادم میآید که یکبار پدرم «حاج محمد علی» که او هم «خادم حرم حضرت عباس»(ع) بوده تعریف میکرد یک روز که در حرم را باز میکرده با عربهای بیابانی در صحن مطهر مواجه شده که از لحاظ لباس و نظافت وضعیت مناسبی نداشتند و ممکن بود بهدلیل نجاست، صحن حرم را آلوده کنند. با طلوع آفتاب به آنها گفته که آفتاب درآمده و حالا میتوانند بروند اما «پدربزرگم» که شاهد این صحنه بوده رفتار تندی با پدرم کرده و به او گفت:«ایبیحیا تو حق نداشتی به آنها بگویی که بروند! اگر اینجا را نجس میکردند من با محاسنم آن را پاک میکردم» بعد هم برای دلجویی از آنها مقداری پول و خوراک بهشان داد.
شفای بچه۷ساله درحرم ابوالفضل العباس
این کلیددارحرم حضرتعباس(ع) که در طول مدت حضورش در این حرم مطهر معجزات زیادی را دیده به بیان خاطرهای از دیدن یکی از معجزات حضرت عباس(ع) میپردازد و میگوید: «من پشت سر اقوام لر، حتی اگر بیسواد هم باشند نماز میخوانم بس که اینها ساده و بیریا هستند».
وی درادامه گفت:شب جمعهای بود و ما در حرم قمر بنیهاشم مشغول خواندن دعای کمیل بودیم، حرم تقریباً خلوت بود که دیدم یکی از همین «لُر»های با صفا با «پسربچهای ۸ ساله» در بغل وارد حرم شد و به فاصله ۵ متری ضریح حضرت عباس ایستاد.پسربچهای که در بغلش بود «فلج» بود و تنها چشمها و دهانش حرکت داشت، حتی« این بچه قدرت تکلم و شنوایی هم نداشت و مثل یک تکه گوشت در دست پدرش آرام گرفته بود».
«شیخ عباس کشوان» میگوید:من دیدم که این مرد با صدای بلند رو به ضریح ابوالفضل العباس کرد و گفت: «ای ابوالفضل! من از تو اولاد سالم خواستم، این چه اولادی است که به من دادی، این بچه مریض است و باعث اذیت من شده!»
پدر،بچه فلچش را بطرف ضریح ابوالفضل پرتاب کرد
کلیددار حرم حضرتعباس گفت: «عبایم را روی شانه پسربچهای که بعداً فهمیدم نامش حسین است انداختم، ابتدا او را دور ضریح مطهر طواف دادم و بعد به داخل دفتر بردم. آن موقع اگر معجزهای رخ میداد ما باید همان لحظه به چند جا مثل استانداری، فرمانداری و سازمان اوقاف اطلاع میدادیم، آن زمان مثل الان نبود که معجزات را اعلام نکنند».
کفشدارسابق حرم ابوالفضل العباس گفت: ما صبح زود از بلندگوی حرم، خبر شفای کودک را به مردم دادیم.
همان روز «وزیر کشور عراق» برای دیدن حسین به حرم آمد و از من خواست بپرسم این کودک لحظهای که پرتاب شده چه چیزی دیده است.
شیخ عباس کشوان گفت:من رو به پسربچه کردم و گفتم حسینجان! وقتی بابا تو را پرتاب کرد چه شد؟
پسرک گفت: «من پرتاب نشدم فقط حس کردم روی هوا هستم که یکدفعه دوتا دست از داخل ضریح بیرون آمد و من را گرفت، من را روی زمین گذاشت و به هرجای بدنم که دست کشید آن نقطه از بدنم خوب شد و دوباره این دستها به داخل ضریح برگشت، من آقایی را دیدم که دست نداشت و بدنش خونی بود».
پس از آن به توصیه خادمان حرم، «بچه شفایافته به روی مرکبی قرار داده شد و از صبح تا غروب در کربلا چرخانده شد» و همه مردم از این واقعه مطلع شدند. /منبع:حوزه.نت.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:شفای کودک فلج درسال ۱۳۶۵ شمسی اتفاق افتاده است.(شیخ عباس کشوان در درمصاحبه سال ۱۳۹۵ گفت:این ماجرامربوط به ۳۰ سال پیش است).
اینگونه باحاجاتتان برسید: دستورالعمل
شیخ عباس کشوان گفت: «هرگاه در زندگی گره و مشکلی برایتان ایجاد شد و به در بستهای خوردید به عباس(ع) پناه ببرید. ۲ رکعت نمازبخوانید و پس از آن تسبیحات حضرت زهرا را بگویید و صد صلوات بفرستید و این را هدیه کنید به حضرت ابوالفضل و حضرت زینب، ابوالفضل را با تمام وجود صدا بزنید و او را به عصمت و آبروی حضرت زینب قسم دهید. شک نکنید که آقا شما را دست خالی برنمیگرداند».
کلیددارحرم ابوالفضل العباس درادامه گفت: حتی این نماز و این پناه به حضرت عباس را یک اعدامی بخواند آن اعدامی را هم از اعدام نجات می یابد»
توصیه به خواندن زیارت عاشورا
خادم سابق حرم حضرت ابوالفضل گفت:«از امامزمان (عج) پرسیده شد چگونه امامحسین را زیارت کنیم؟
حضرت مهدی(عج) ۳ بار فرمودند: زیارت عاشورا و بار چهارم گفتند زیارت جامعه.من ندیدم در خانهای که زیارت عاشورا خوانده میشود فقر به آن راه پیدا کند
کفشدارسابق حرم حضرت عباس گفت:اما«من زیارت عاشورا را بالاتر از نماز شب نمیدانم».
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:منبع مأخوذه:خبرگزاری تسنیم اردیبهشت ۱۳۹۵بنقل ازهمشهری است با ویرایش وافزودن تصاویر.
«نقشه کشورعراق»
«عباس محمد علی کشوان آل شیخ» در گفت وگویی، با تسلیت محرم و ایام عاشورای امام حسین(ع) بعد از حمد و ثنای خداوند و صلوات بر اهل بیت طاهرین(ع) گفت: بنده از کوچک ترین خادمان حرم قمر بنیهاشم(ع) هستم که از طرف پدر ۱۲ نسل در حرم ابوالفضل بوده ایم.
وی افزود: تمام اجدادم تا ۱۲ نسل قبل همه کلید دار و خادم حضرت ابوالفضل(ع) بوده اند و هرموقع یکی فوت می کرد، فرزند وی در این سمت مشغول به کار می شد.
«شیخ عباس کشوان»گفت: همواره کلید سرداب و حرم مطهر دست خاندان ما بوده و این رویه از۵۰۰ سال پیش که اجداد من از ایران به عراق مهاجرت کردند؛ ادامه داشته است.
شیخ عباس کشوان که متولد ۱۹۳۶ مصادف با ۱۳۱۵ شمسی در کربلا و هم اکنون ۹۰ ساله است، می گوید: «بنده به مدت ۳۵ سال کلید دار و کفشدار حرم قمر بنی هاشم بودم» و خاطراتی در این مدت به چشمان خود دیده ام که حتی پدر و پدربزرگم برایم تعریف نکرده اند بلکه خود بعینه شاهد بودم و برای دوستداران اهل بیت(ع) بیان می کنم.
خبرنگار: وقتی شنید مردم کشور ما از بیان خاطرات و کرامات استقبال کرده اند، اظهار امیدواری کرد: آقا ابوالفضل(ع) نگهدار مردم ایران و سایر ارادت مندان به خاندان اهل بیت عصمت و طهارت(ع) باشد.
خاطره دیگر
خادم حرم حضرت ابوالفضل گفت: من در طول زمانی که کلیددار بودهام، خاطرات و معجزات بسیار زیادی از ابوالفضلالعباس دیده و شنیدهام، اما همیشه موضوعاتیکه با چشمان خود دیدهام را بازگو خواهم کرد.
ماجرای «دختر مُرده»ای که باشفای «ابوالفضلالعباس »زنده شد
«خادم حرم قمر بنیهاشم»(ع) گفت: شبی قبل از نماز صبح در اطراف ضریح مطهر حضرت عباس(ع) بودم و دیدم زن عربی دختر خود را بر روی پشت خود بسته و با ورود به حرم، ضریح را دید و سجده کرد و به زیارت پرداخت.
حاج عباس بیان داشت: این خانم حدود چند ساعت ضریح مبارک را زیارت کرد و من حساب کردم حدود ۵۵ مرتبه به دور ضریح چرخید و هر بار که یک دور تمام میشد، چیزی میگفت و دوباره حرکت میکرد، نماز صبح که تمام شد، دیدم که آن دختر بچه در کنار ضریح گریه میکند و هرچه گشتم مادرش را پیدا نکردم، سراسر حرم را گشتم و بالاخره آن زن را دیدم در گوشهای خوابیده و به سختی از خواب بیدار شد، به او گفتم بچهات گریه میکند که ناگهان سراسیمه از جا بلند شد و با بغض فریاد میزد زنده شد؟ زنده شد؟
آن زن گفت: «بچهام سه روز است که مرده و او را آوردم تا اینجا زنده شود، زیرا اگر پدرش می فهمید، مرا میکشت»
حاج عباس گفت: طبق رسم حرم بلافاصله آن کودک را به اتاقی که پنجرهاش به سوی صحن مطهر قرار دارد بردم و این خبر را به استاندار و مرجع آن زمان اطلاع دادم./دیماه خبرگزاری فارس.
خاطره دیگر
نظرحضرت ابوالفضل به زائریهودی اش
عرب بیابان نشین مانند کسی که حضرت را به چشم میبیند، با حضرت به گفتوگو مشغول بود. حیف بر ما که نه چیزی میبینیم و نه می شنویم! «آقا جان! میدانی که من عیال و بچههایم و پدر و مادرم را در بیابان تنها گذاشتم و پیش شما آمدهام اجازه بدهید که بروم».
حضرت ابوالفضل جواب می دهد: «هنوز وقت دارید بیشتر اینجا بمانید!»
شیخ عباس به حضرت ابوالفضل (ع) توسل میجوید و در پی تفضل ماه بنیهاشم (ع) بعثیان از ادامه تبعید وی صرفنظر میکنند و او به شهر و دیار خود بر میگردد. او از سالهای پربرکت خدمتگزاری در آُتان مقدس حضرت ابوالفضل (ع) خاطرهها دارد و میگوید که در حال نوشتن آن خاطرههاست. دو سه برگ از آن خاطرهها تحفه ما زائرانی است که همچون خود آن خادم پیر دل سپرده و سرسپرده خاندان نور و کرامتایم. با این اشارت که کرامتهای یاد شده در این برگها، تنها و تنها قطرههایی است از دریا باشد که گوشه چشمی به ما کنند.
ماجرای«زائریهودی»حرم حضرت عباس
شیخ عباس میگوید: در عراق مرسوم است که شیعیان در روز اربعین خود را به شهر کربلا میرسانند، تا در آیین سوگواری آل الله شرکت کنند.
حدود ۴۵ سال پیش در بازار بغداد کاروانسرایی بود به نام «کاروانسرای مرغی» حجرهداران آن کاروانسرا نیز یک به یک روانه کربلا شدند فقط دو حجره دار ماندند یکی فردی شیعه به نام «محمد حسین» و دیگری حجرهداری به نام «اسحاق».
محمد حسین نیز قصد کربلا میکند برای خداحافظی نزد اسحاق می آید
میگوید: «من راهی کربلایم» اسحاق میگوید: «من هم میآیم».
«محمد حسین شیعه»نگران از شناسایی« اسحاق یهودی» و برانگیخته شدن عواطف مردم میگوید: تو که یهودی هستی در آنجا کاری نداری تازه ممکن است تو را بشناسند و برانند یا حادثهای پیش آید.
اسحاق میگوید: «لباس عربی میپوشم و با عشایر «بصره» همراه میشوم، در آن صورت کسی مرا نخواهد شناخت»، گفتوگوی آن دو به پایان میرسد، محمد حسین راهی کربلا میشود و روزی پس از اربعین به بغداد باز میگردد.
شبانگاه در خواب میبیند که به زیارت مرقد مطهر امام حسین (ع) مشغول است. امام (ع) از حرم بیرون میآیند. ابوالفضل (ع) علی اکبر (ع) قاسم بن حسن (ع) و «حبیب بن مظاهر» همراهان حضرتاند، امام از حبیب میخواهد تا نام زائران را بنویسد، حبیب نامها را نوشته و به امام تقدیم میکند، پس امام از حضرت ابوالفضل (ع) میخواهند که بررسی کنند، مبادا نامی از قلم افتاده باشد.
حضرت ابوالفضل میفرمایند: «نام فردی یهودی به نام اسحاق از قلم افتاده است».
حضرت امام حسین (ع) میفرمایند: همان که در سوگواری ما شرکت داشت، نام ایشان را هم بنویسید.
صبح، محمد حسین از خواب برمیخیزد، شگفت زده از ماجرایی که در رویا دیده، به حجره میرود تا قصه را با اسحاق باز گوید. به حجره که میرسد، اسحاق را میبیند که خانوادهاش برگرد او جمعاند. پس از آن که محمد حسن چیزی بگوید، اسحاق لب میگشاید که «لازم نیست شما چیزی بگویید ان چه شما در خواب دیدید، من نیز در خواب دیدم».
اقامت«یهودی مسلمان»درکربلا
در پی این ماجرا که نشان از عنایت ابا عبدالله دارد اسحاق یهودی نزد« آیتالله محمد علی هبه الدین شهرستانی»( مرجع تقلید عراق) میرود و ضمن تشرف به اسلام، خواستار اجازهنامهای میشود که با استناد به آن رخصت یابد تا در کربلای معلی سکونت گزیند.
محل اقامت« اسحاق» درکربلا
اسحاق با خانوادهاش به کربلا میآیند و در خیابان عباس (شارع عباس) ساکن میشوند. جمعیت آنها اکنون به هفتصد تا هفتصد و پنجاه نفر میرسد و در آن محله کوچهای به نام آنهاست و حمام و مغازهها و خانهها.
ماجرای«گفتگوی مردعرب با حضرت ابوالفضل»
حاح عباس خاطرهای زیبا از گفتوگوی صمیمانه عربی بیابان نشین با حضرت ابوالفضل (ع) را باز می گوید که «قبل از حکومت صدام در زمان حکومت احمد حسین البکر» اتفاق افتاده است و اضافه میکند این ماجرا – که به چشم خویشتن دیدهام – از قشنگترین و به یاد ماندنیترین خاطرههای من است: رفیقی داشتم به نام «ملا ناجی» با هم خیلی محشور بودیم و نسبت به هم اخلاص و علاقهای وافر داشتیم، خدا او را بیامرزد.
ظهر یک روز تابستانی در حرم حضرت ابوالفضل (ع) به صحبت نشسته بودیم که عربی بیابان نشین را دیدم، پا برهنه با پیراهنی کهنه و «چفیه» و «عقال»ی کهنه، وارد حرم شد و به طرف ضریح مظهر رفت دست بر ضریح گذاشت و با صمیمیترین وصفناپذیر با حضرت به گفتوگو ایستاد.
زائر: «آقا ابوالفضل، سلام علیکم. اشلونک؟ یعنی حالت چطور است؟
حالت خوبه انشاءالله؟ سالمید آقا؟
بعد با همان لحن خودمانی، ادامه داد: «الحمدالله، دست شما را میبوسم، نه نه خوبم. پدر و مادرم سلام رساندند.
آقا! خیلی خوبم…. الحمدالله دست شما بر سرمان هست. راحت هستیم.»
عرب بیابان نشین مانند کسی که حضرت را به چشم میبیند، با حضرت به گفتوگو مشغول بود. حیف بر ما که نه چیزی میبینیم و نه می شنویم!
«آقا جان! میدانی که من عیال و بچههایم و پدر و مادرم را در بیابان تنها گذاشتم و پیش شما آمدهام اجازه بدهید که بروم».
معلوم است که حضرت ابوالفضل (ع) به او میفرمایند: «هنوز وقت دارید بیشتر اینجا بمانید!»
عرب گفت: « آقا! امسال مرکب سواری نداشتم، از آنجا تا اینجا پیاده آمدهام. پاهایم خیلی درد میکند. یک کاری بکن که دوباره برگردم. پاهایم را شفا بده!»
بعد یک پایش را روی ضریح گذاشت دور پاشنه پاهایش ترک خورده و مجروح بود در همان حال میگفت: «آقا این، این، اینجا آقا!»
جای جراحت را به آقا نشان میداد و میگفت «آقا! جانم فدای دستت!»
من و «ملاناجی» – حیران از این ماجرا – شاهد بودیم که زخمها محو شد و ترک ها جوش خورد.
عرب پای دیگر را به طرف ضریح گرفت و گفت: «الاحسان بالاتمام» یعنی نیکی را باید به آخر رساند و تمام کرد.
پای دیگر را هم دیدیم که خوب شد. عرب بیابان نشین با همان صمیمت رو به ضریح کرد و گفت: «ابوالفضل، آقاجان، ببخش،« اروح »(یعنی میروم )آخر پدر و مادرم چشم انتظارند. آقا! اجازه میدهی بروم؟»
اجازه گرفت و گفت: «فیامان الله، خداحافظ، فی امان الله، فی امانالله، فی امانالله».
عرب بیابانی که میرفت، ملاناجی به او سلام کرد و گفت: قبول باشد زیارت قبول.
آقا را زیارت کردی؟
عرب : بله زیارت کردم. برو زیارتش کن. برو. برو زیارتش کن!
«ملاناجی» با آن علم و مقاماش نمیتوانست به عرب بیابانی بگوید که «نمیبینم، نمیتوانم ببینم».
عرب : «مگر نمیبینی، ابوالفضل(ع) قامتاش مانند کوه پابرجاست چرا نمیبینی؟ ابوالفضل در مقابل توست، دارد تو را نگاه میکند برو، برو زیارتش کن!
ملاناجی – همچنان حیرت زده گفت: «چشم، چشم!» و عرب پابرهنه از حرم خارج شد. /منبع : شبکه خبری قم بنقل ازخاطرات میرحمید میرمعصومنژاد
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:درجمع آوری مطالب ازمنابع ، اصلاحات ازقبیل انتخاب«تیتر» ویرایشی ،افزودن تصاویر ..صورت گرفته است.