امام خمینی تا ۲۷ سالگی ازدواج نکرده بود،یک روز «حاج میرزا محمد ثقفی تهرانی» که در قم طلبه بود و در تهران عالمى نسبتاً مشهور مىخواست راهى تهران شود، دوستان صمیمىاش را به خانه دعوت کرد امام خمینی(روح الله) هم یکی ازمدعوین بود،پس از حال و احوال و چاى و قلیان، آقاى سیداحمد لواسانى به آقا روح الله می گوید: آقا جان بیست و شش - هفت سال دارى. براى خودت حسابى مردى شدهاى. چرا زن نمىگیرى؟ آقاروحالله پاسخ داد: تا کنون کسى را براى ازدواج نپسندیده ام، از خمین هم نمىخواهم زن بگیرم، کسى به نظرم نیامده، آقاى لواسانى در حضور آقاى ثقفى گفت: آقاى ثقفى دو دختر دارد،آقاروح الله ،قلبش به عشق اولین دختر که هرگز او را ندیده، تپیدن گرفت...
روزخواستگاری امام خمینی از خدیجه ثقفی: امام بهمراه برادرانش( آقامرتضى پسندیده و آقانورالدین هندى) و سیداحمد لواسانى بهمراه آقا مسیب یک خدمتکار رفتندمنزل پدرِعروس خانم(حاج میرزا محمد ثقفی تهرانی)
«ازدواج روح الله با قدس ایران»:جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۰۸ هشتم رمضان ۱۳۴۸
داماد ۲۷ ساله وعروس خانم ۱۶ ساله بودند.
همسرامام خمینی "دخترشیک پوش" بودوخانواده مُرفه
همسرِامام خمینی:من « قدس ایران » در شناسنامهام «خدیجه»، فامیلی «ثقفی» متولد ۱۲۹۲شمسی در صبح دوم ربیع آلاخر ۱۳۳۳.ق در ناحیه ۹ تهران در خانواده مرفه به ثمر رسیدم(متولدشدم) که از طرف پدری همه از علمای درجه اول محسوب میشوند.
جد اول من، مرحوم «حاج میرزا ابوالقاسم کلانتر» جد دوم مرحوم «حاج میرزا ابوالفضل ثقفی تهرانی» و پدرم آقای «حاج میرزا محمد ثقفی تهرانی» که مردی فاضل، ادیب و اهل علم است.
از طرف مادری تا سه پشت وزیر بودند البته در زمان ناصرالدین شاه میرزا کریم خان- وزیر داخله، غلامحسین خازن الممالک - وزیر خزانه، میرزا هدایت الله، مستوفی خزانه مادرم دختر خازن الممالک است که اورا « خازن الملوک » نامیدند.
خدیجه ثقفی(قدس ایران):من از طفولیت پیش مادر بزرگم دختر میرزا هدایتالله و زن خازن الممالک که نامش خانم مخصوص بود بزرگ شدم. او ثروتی سرشار و دارای املاک فراوان بود.
زندگانی پرزرق و برق و بریز و بپاش و ولخرجیهای عجیب و غریب و مرفه داشت.
قدس ایران:من با اولین خواهرم یکسال، و تقریباً همینطور با آخری با کمی تفاوت، اختلاف سنی داریم. از نظر لباس و لوازم مدرسه و زینت آلات، بسیار اختلاف داشتیم، چرا که من پیش مادربزرگم زندگی میکردم و آنها نزد پدر و مادر، من یکدانه مادربزرگ بودم. بیشتر لباسهای من و همیشه کفشهای من خارجی بود و مال آنها از ایران عزیز خودمان بود، من همیشه کفش شیک «گیو» میپوشیدم که قیمتش در آن زمان ۶ تومان بود. همیشه چادر سرم اطلس بود.من وقتی در کوچه بودم هر چیزی اراده میکردم فوراً خریده میشد هر چه بود و هر چه قیمت داشت.
ماجرای خواستگاری
«قدس ایران»(خدیجه ثقفی):امام تا بیستوشش سالگی در قم به تنهایی مشغول تحصیل بود و بههمان مقدار پولی که از خمین برایش میرسید قناعت میکرد و شهریه آقایان را قبول نمیکرد و تا آخر هم قبول نکرد دوستی داشت.
[به نام] آقای سید محمد صادق لواسانی و برادر بزرگش آقای سید احمد لواسانی [که] از دوستان پدرم بودند.
«آیت الله سید احمد لواسانی» و «امام خمینی»(دریک قاب)
آقای سید محمد صادق لواسانی از آقا سئوال میکند چرا ازدواج نمیکنید؟
جواب میشنود از خمین میل ندارد و در قم هم کسی را که مورد پسندش باشد ندیده است. آقای لواسانی میگوید: دختر آقای ثقفی همسر آقای سید احمد لواسانی با مادرم رفت و آمد داشته و مرا دیده بود.
وقتی آقای سید محمد احمد لواسانی میگوید دختر آقای ثقفی، به قول خود آقا(امام خمینی) گویی آقا مهر محبت به دل او میخورد. روزی آقای سید احمد لواسانی آمد پیش پدرم و اظهار میل خودش و آقا روح الله را مطرح نمود یعنی برای ایشان خواستگاری کرد ...
شش ۶بارامام خمینی ازعروس خانم خواستگاری کرده بودتا جواب مثبت گرفت.
چگونگی آشنایی عروس وداماد
سیده زهرامصطفوی(دخترامام خمینی):لطفاً از ازدواجتان بگویید و اینکه چطور شد که آقا شما را پیدا کردند؟
قدس ایران(خدیجه ثقفی):آقاجانم(پدرم) که ۵ سال در قم بودند و ما چند بار قم رفتیم یکبار ده ساله بودم، یکبار ۱۳ ساله و یکبار هم ۱۴ ساله بودم. پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم میخواست ۱۵ روز بماند و برگردد چون عید بود. آقاجانم خواهش و تمنا کرد که «من قدسی جان را سیر ندیدم بگذارید دو ماهی پیش من بماند. ما تابستان به تهران میآییم و او را میآوریم» بالاخره مادربزرگم راضی شدند. ما هم راضی نبودیم ولی چند ماهی ماندیم. تصدیق کلاس شش را گرفته بودم آقاجانم میگفت: « دبیرستان نرو » چون روحیهاش متجددانه نبود. آن وقت دبیرستان برای دخترها کم بود و او میگفت: "چون در دبیرستان معلم مرد است نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است ". ایراد میگرفت و ما هم نرفتیم. یک چند ماهی ماندم و بعد با خانمم آمدیم تهران. در این مدت ۵ سال آقاجانم در قم دوستان و رفقایی پیدا کرده بود. یکی از آنها آقا روحا… بود که در آنجا رفیق شده بودند. هنوز حاجی نشده بود. مرد متدین، نجیب، باسواد و زرنگی بود. او را پسندیده بود که قدس ایران(خدیجه ثقفی):آقاروح الله با من ۱۲ سال تفاوت سنی داشتو با آقاجانم(پدرم) ۷ سال.
آیت الله لواسانی دوست مشترک داماد وپدرعروس خانم
یکی از دوستان دیگر آقاجانم آقای آسیداحمد لواسانی بود که او هم از دوستان آقا روحا… بود. آن زمانی که آقاجانم میخواست به تهران بیاید،
آقای لواسانی به آقا روحا… گفته بود که چرا ازدواج نمیکنی؟
۲۷ـ۲۶ ساله بود،روح الله. او هم گفته بود: " من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده است. "
«طلبه ها»(پدرم)
آقای لواسانی گفته بود «آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم میگوید خوب هستند »
اینها را بعداً آقا(امام خمینی) برایم تعریف کردند که«وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر دارد و از آنها تعریف میکنند مثل اینکه قلب من اینجا کوبیده شد».
خدیجه ثقفی:در هرحال آقاجانم(پدرم) هم خوشگل و شیک و اعیان و خوشلباس بود. مثلاًدر آن زمان «پوستینهای اسلامبولی» میپوشید و میرفت و همه «طلبه ها» تعجب میکردند؛ هم عالم بود، دانشمند و اهل علم بود. اهل ایمان و متدین بود و هم شیک بود.(امام خمینی)
مثلاً نمیگذاشت ما مدرسه برویم باید چاقچور بپوشیم، کفشهایمان مشکی ساده باشد. آستین لباسمان بلند باشد. اصلاً روحاً تجمل را دوست نداشت و خیلی اهل علم و ملا بود.
خدیجه ثقفی:آقا(امام خمینی)همیشه میگفت: " پدر شما خیلی ملاست، خیلی با فضل و با علم است ولی حیف که رشته ملایی به دستش نیست. "
سیده زهرامصطفوی(دخترامام خمینی):ایشان که اهل علم و فضلیت بودهاند مسلماً دارای تألیفات هم بودهاند؟
خدیجه ثقفی:من فقط یک تفسیر از ایشان میدانم، کتابهای دیگرش را نمیدانم. شما اگر بخواهید از اخویها، علیآقا و حسنآقا بپرسید هر دو میدانند. کتابخانهاش را با اینکه عدهای از او کتاب گرفته بودند و مجانی هم کتابخانه را به دانشگاه داده بود باز هم یک اتاق کتاب داشت که هنوز هم هست از پایین تا زیر سقف است. کتابهای خودش، کتابهای پدرش و آنهایی که تهیه کرده بود.
سیده زهرامصطفوی:مادر از خواستگاری بفرمایید، خواستگاری چگونه انجام شد؟
این باعث شد که«آسیداحمد لواسانی» آمد خواستگاری.
برای قبول خواستگاری(جواب مثبت دادن) حدود ۱۰ ماه طول کشید چون من حاضر نبودم به قم بروم.
آن زمان هم که خانه پدرم میرفتم، بعد از ۱۵ـ۱۰ روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان، تا لب دیوار صحن قبرستان بود، کوچههای باریک و…، زیاد در قم نمیماندم. به این خاطر بود که زود از قم میآمدم و آن دو ماهی که آقام مرا به زور نگهداشت، خیلی ناراحت بودم.
دفاع پدرِعروس خانم ازدامادِآینده
بانوقدس ایران:مراحل خواستگاری شروع شد آقاجانم میگفت: "از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، آدمی است که نمیگذارد به قدسی جان بد بگذرد. " روی رفاقت چند سالهاش روی آقا شناخت داشت. من میگفتم که اصلاً قم نمیروم و جهاتی بود که میل نداشتم به قم بروم.
وساطت ۵تن آل عبابرای ازدواج امام خمینی
سیده زهرامصطفوی(دخترامام خمینی):پس چطور شد که به قم رفتید؟ ظاهراً خواب دیدید اگر یادتان هست بفرمایید.
خدیجه ثقفی:خوابهای متبرک دیدم، چند خواب، خوابهایی دیدیم که فهمیدیم این ازدواج مقدر است.
آن خوابی که دفعه آخری دیدم که کار تمام شد حضرت رسول ـ امیرالمومنین و امام حسن را در یک حیاط کوچکی دیدم
همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند.
سیده زهرامصطفوی:یعنی شما در خواب خانهای را دیدید، و بعد از مدتی خانهای که برای عروسی شما اجاره کردند، همان بود که شما قبلاً در خواب دیده بودید؟
خدیجه ثقفی:بله، همان اتاقها با همان شکل و شمایل که در خواب دیده بودم. حتی پردههایی که بعداً برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم.
آن طرف حیاط که اتاق مردانه بود پیامبر(ص) و امام حسن و امیرالمومنین(ع) نشسته بودند و در این طرف حیاط که بعداً اتاق عروس شد، من بودم و پیرزنی با یک چادر که شبیه چادر شب بود و نقطههای ریزی داشت و به آن «چادر لَکی» میگفتند. پیرزن ریزنقشی بود که او را نمیشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم. از او میپرسیدم اینها چه کسانی هستند؟
پیرزن که کنار من نشسته بود گفت آن روبرویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص) است.
آن مرد هم که «مولوی» سبزرنگ دارد و یک کلاه قرمز که «شال بند» به آن بسته شده ، امیرالمومنین(حضرت علی) است.
اینطرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت این «امام حسن» است.
من گفتم ای وای این پیامبر است و این امیرالمومنین است و شروع کردم به خوشحالی کردن،پیرزن گفت: تویی که از اینها بدت میآید!! ، من گفتم: " نه، من که از اینها بدم نمیآید؟ من اینها را دوست دارم. آنوقت گفتم: " من همه اینها را دوست دارم، اینها پیامبر من هستند، امام من هستند. آن امام دوم من است، آن امام اول من است " پیرزن "۲باره گفت: تو که از اینها بدت میآید! "
«سیده زهرا مصطفوی»(همسر دکترمحمودبروجردی)درکنارپدر«امام خمینی»
بانوقدس ایران گفت:اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح برای مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت: " مادر! معلوم میشود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کردهاند. چارهای نیست این تقدیر توست. "
سیده زهرامصطفوی:قرار بود چه موقع جواب بدهید؟خدیجه ثقفی:«آسید احمد»(آیت الله سیداحمدلواسانی) هم باز دوباره میآمد آنجا و آقا جانم هم میگفت زنها هنوز راضی نشدهاند. چون «آسیداحمد» با پدرم دوست بود با «گاری» و »دلیجان»(کالسکه بزرگ با۲درب وپنجره) میآمد و دو سه روز خانه آقاجانم میماند و برمیگشت.یک چند وقتی گذشت،
«سیدمحمدصادق لواسانی»(برادرِسیداحمدلواسانی)فرزندان آیت الله سیدابوالقاسم لواسانی هستند.
شش۶بارامام خمینی ازعروس خانم خواستگاری کرده بود
تا دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمد، گفت: بالاخره چی شد؟ آقام میخواست حسابی رد کند و بگوید: " من نمیتوانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام زیادی قائلیم. مادربزرگم راضی نبود، چون شریک ملکهای مادربزرگم هم خواستگاری کرده بود.
سیده زهرامصطفوی:پدرتان خیلی روشن بودهاند و مقید بودهاند که خودتان و مادربزرگتان راضی باشید. در حالیکه خیلی از پدرها در آن زمان به خواسته دختر چندان توجه نمیکردند.
خدیجه ثقفی:بله. بله. من سر صبحانه خواب را برای مادربزرگم تعریف کردم و بلافاصله وقتی اسباب صبحانه جمع شد آقاجانم وارد شدند. زمستان بود و کرسی بود و همه اینها برحسب اتفاق بود.
سیده زهرامصطفوی:یعنی خواب شماـ مشورت مادربزرگ و ورود آقاجان اتفاقی بود؟
حرف قاصدامام خمینی
خدیجه ثقفی:بله، آقاجانم آمدند و نشستند و من چای آوردم. گفتند: " آسیداحمد آمده. دفعه پنجمش است و حرفی به من زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم ".
خدیجه ثقفی درتوضیح حرف پدرش گفت:حرف، این بود که«آسید احمد» وقتی دیده که آقام گفته نه، نمیشود یعنی زنها راضی نیستند آسید احمد» هم به طور محکم گفته:"با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمیتواند زندگی کند و این حرفهایی است که کسانی که مخالفند میزنند. " همه مخالف بودند اول خودم. بعد مادربزرگم، مادرم، فامیلها. آقام هم میگفت میل خودتان است ولی من به ایشان عقیده دارم که مرد خوب و باسواد و متدینی است و دیانتش باعث میشود که به قدسی جان بد نگذرد.
آقام(پدرم) گفت: " اگر ازدواج نکنی من دیگر کاری به ازدواجت ندارم. "
خدیجه ثقفی:من دختر ۱۵ سالهای بودم و خیلی هم مقام پدرم را حفظ میکردم. حتی بیچادر جلوی پدرم نمیرفتم. حتی وقتی صدایمان میکرد باید چادر روی سرمان بیندازیم ولو چادر خواهر باشد یا هر کس دیگر، من هم سکوت کردم.
ماجرای«گز» درمراسم خواستگاری امام خمینی
خانم بزرگ رفت به عنوان تشریفات برای ایشان «گز» آورد،از «گز» خوردند و گفتند: " پس من به عنوان رضایت قدسی ایران «گز میخورم. " گفتند و «گز» را خوردند و من هم هیچی نگفتم، چون ابهت خوابی که دیده بودم، من را گرفته بود. سکوت کردم. آقام(پدر)،«گز» را خوردند و رفتند.
آقادامادرسید
به فاصله یک هفته آسید احمد لواسانی و داماد با یک نوکر به نام «مُسیَّب» بر آقا جانم وارد شدند برای خواستگاری و همه با هم رفیق بودند جز «آقای هندی»(برادرامام خمینی).«ذبیح الله»(نوکرپدرم)
آقام هم مرا خبر کرد. «ذبیح الله»(نوکرپدرم) آمد منزل مادربزرگم گفت: " خانم، میهمان دارند. گفتهاند قدسی ایران بیاید آنجا. "
خدیجه ثقفی:مادربزرگم گفت: میهمانش کیست؟
به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. «واهمه» از این داشتند که باز بگویم نه.
من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم.
ذوق خواهرعروس ازدیدن داماد
آن خواهرم که یکسال ونیم از من کوچکتر بود(شمسآفاق)دوید و گفت: " داماد آمده!! داماد آمده! "
خدیجه ثقفی:من را بردند و داماد را از پشت اتاق خادم(ذبیح الله) نشانم دادند. آنها توی اتاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم.
اولین دیدارعروس خانم از خواستگارش
خدیجه ثقفی:آقا(امام خمینی) زردچهره بود، موی کم زردی داشت و اتفاقاً روبرو واقع شده بودند و زیر کرسی نشسته بودند. وقتی برگشتم خواهرانم و مادرم هم آمدند و داماد را دیدند، چون هیچ کدام داماد را ندیده بودند.
دخترامام خمینی(که نقش مصاجبه گررادارد)ازمادرش پرسید:داماد را پسندیدید؟
خدیجه ثقفی:بدم نیامد، اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چکار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و سادهای بودم. آقاجانم(پدرم) آهسته آمد و از خانم جانم(مادرم) پرسید: " نظرقدسی ایران برگشت چیست،چه می گوید؟ " خانم جانم گفتند " هیچی، نشسته است "
سجده شکر پدرعروس بعداز رضایت دخترش
بعداً به من گفتند که "وقتی تو ساکت نشسته بودی،پدرم به زمین افتاد و سجده کرد. " چون او خودش پسندیده بود. همیشه پدرم میگفت: " من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم. " همین هم شد. آقا(امام خمینی) اهل علم بود و یک پسرشان هم یعنی«حسنآقا» را اهل علم کرد یعنی پسر دوم خودش را.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:من نفهمیدم این حسن آقاکیست؟امام خمینی که ۲تا پسر بیشترنداشته(مصطفی واحمد)
سیده زهرامصطفوی:آیا بعد از ازدواج هم وضع زندگی شما مثل قبل بود؟
خدیجه ثقفی:روز اول که میخواست آقا ازدواج کند و آقا جانم قرار بود جواب مثبت به «آسید احمد»(آیت الله سیداحمدلواسانی) بدهد به ایشان گفت که خانمها ایراد دارند(مخالفند) آسید احمد گفت ایرادشان چیست؟
پدرم گفت که یکی اینکه او را(امام خمینی) نمیشناسند و او مال «خُمین» است و دخترمان(خدیجه) در تهران بزرگ شده است و در حالت رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی مشکل است زندگی کند.
داماد اصلاً چی دارد؟
داماد اصلاً چی دارد؟ آیا چیزی دارد یا نه؟ اگر صرف حقوق شهریه حاجشیخعبدالکریم(آیت الله شیخ عبدالکریم حائری،رئیس حوزه علمیه قم) است، راستی نمیتواند زندگی کند و اگر نه، از خودش آیا سرمایهای دارد یا نه؟
نکندآقاداماد«زن»صیغه داشته باشد!
از آن گذشته آیا داماد زن دارد یا نه؟ شاید در خمین زن داشته باشد و شاید بچه داشته باشد. شاید صیغه میکردند تا تحصیلاتشان تمام شود و سرمایهای پیدا کنند و چه بسا از آن صیغه دو بچه پیدا میکردند.
سیده زهرامصطفوی بامادرش شوخی می کند:مادر شما مطمئن هستید که امام صیغه نکرده بودند!؟
وقتی آسیداحمد میآید و به آقا جانم میگوید خوب اگر پنج تومان کرایه بدهد مسألهای نیست و رضایت میدهد و بعد هم که من آن خواب را دیدم.
عروسی امام درماه رمضان بوده
خدیجه ثقفی:چون درسها تعطیل بود.
سیده زهرامصطفوی:عقد و عروسیتان چطور بود؟ مفصل بود؟ یا ساده برگزار شد؟
*عروس خانم بی چادرمدرسه میرفته ولی بی چادرحلوی پدرش نمی رفته!*
خدیجه ثقفی:عقد مفصل نبود. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت «قدسیجان بیا»ومن تازه از مدرسه آمده بودم و چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتیم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقا جانم. گفت آن طرف کرسی بنشین. خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه رمضان است. این چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایی کرده بود.
در پی خانه میگشتند که خانهای اجاره کنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسی کنند و بعد به قم بروند و بعد از ۸ روز خانه پیدا شد که همان خانهای بود که در خواب دیده بودم.
آقا جانم(پدرم) گفت: " من را وکیل کن که من آسید احمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم(شاه عبدالعظیم) صیغه عقد را بخوانند. " .آقا(امام خمینی) هم برادرش، آقای پسندیده را وکیل میکند.
عروس خانم«بله»راگفت
خدیجه ثقفی:من یک مکثی کردم و بعد گفتم: " قبول دارم " و رفتند عقد کردند.
بعد از اینکه گفتند خانه مهیا شد، آقام گفت که به اینها اثاث بدهید که میخواهند بروند آن خانه، اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها مثل چراغ نفتی را فرستادند و یک ننه خانم داشتیم که دایه خانمم بود. او را با عذراخانم دخترش فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی.
عروسی ماه رمضان
شب ۱۶ یا ۱۵ ماه رمضان دوستان و فامیل را دعوت کردند و یک لباس سفید و شیکی که دخترعمهام با سلیقه روی آن را با گل نقاشی کرده بود دوختند و من پوشیدم.
مهر شما چقدر بود؟ مهریه همسرامام خمینی
یکهزار(۱۰۰۰) تومان بود. آنها گفتند اگر میخواهید خانه «مهریه» کنید ولی آقام گفت من قیمت ملک و خانههایشان را نمیدانستم چطور است؟ خمین چه قیمتی است«مهریه همسرامام خمیتی ۱۰۰۰تومان»
توضیحات مدیریت سایت-پیراسته فر:دکترحدادعادل حدود۵۰بارخواستگاری رفت
به نظر شما برای دوران پیش از ازدواج چه کار میشود کرد؟ فکر میکنید روشهای سنتی ازدواج هنوز جواب میدهد؟
دکترغلامعلی حدادعادل: همه آن چیزی که در گذشته سنت بوده، نه درست بوده که بخواهیم به آن تکیه کنیم و نه متناسب با نیازهای امروز زندگی جوانهاست.
بیشتر توضیح میدهید؟
ما باید متناسب با فضای امروز بنشینیم و سنتهای جدیدی را شکل بدهیم. من معتقدم روشهای دیروزی که سنت شده چندان برای فضای امروز مناسب نیست. به مردم و جامعه هم زیاد مربوط نیست. حکم خدا هم نیست. اما بعضی وقتها تقید مردم به سنتهای غیر خدایی، بیشتر از تقیدشان به سنتهای خداست. اینها را باید در مسیر درست قرار داد؛ مثلاً خواستگاری!
ما باید متناسب با دنیای امروز، روشهای نوینی را برای یافتن همسر مناسب اتخاذ کنیم. نباید یک دختر یا یک پسر به امید تصادف بنشینند تا آیا یک بخت و اقبال خوب نصیبش بشود یا نه! ما باید مدیریتی بکنیم و فضایی ایجاد کنیم تا این امر مهم به نحو منطقی شکل بگیرد.
فضای جامعه برای همسریابی و این جور چیزها آماده نیست، ما مطمئنیم هیچ دختری الان نمیرود برای خودش همسر ایدهآل پیدا کند چون جامعه نگاه بدی به این موضوع دارد!
ما الان در زمینه همسریابی منفعل هستیم. باید این سنت منفعل جای خود را به روشی متناسب با فضای امروز که فعال و کاملاً کاربردی باشد بدهد.
شما در این زمینه پیشنهادی دارید؟
به نظر من ما میتوانیم از امکانات فضای مجازی استفاده کنیم بدون اینکه حریم شرعی را نقض کنیم. این امکانی است که قبلاً در اختیارمان نبوده. یعنی ما میتوانیم انواع گزینه ها را با حفظ حدود شرعی پیش چشم دخترها و پسرها قرار بدهیم و وقتی انتخاب کردند، آن وقت از روشهای سنتی پیش برویم.
به نظر مجمع میان جنبه های مثبت روشهای جدید و روشهای سنتی میتواند مثمر ثمر باشد اما کسی در این زمینه فکر و اقدامی نمیکند، همه می نالند و انتقاد و محکوم میکنند، همه به فکر درمانند، کسی به فکر بهداشت نیست.
دخترها هم می توانند به خواستگاری پسرهابروند
آقای دکتر! نگاه شما نگاه ارزشمندی است اما فرض بگیرید در همین فضایی که شما میگویید، دختر خانمی که قصد ازدواج دارد، از پسری خوشش بیاید و به او پیشنهاد بدهد، حتماً میدانید که چنین امری در عرف ما اصلاً جانیفتاده است؛ همه متفق القول معتقدند که خواستگاری باید از طرف آقایان باشد.
حالا شما قدم به قدم جلو بروید. شما بخش پیشنهاد از طرف آقا پسرها را از حالت سنتی خارج کنید، زیاد نمیخواهد شتاب کنید که همه چیز را به سرعت به هم بریزید.
س:آخر ویژگی ابزارهای جدید به همین سرعت است.
از نظر من اصلاً اشکالی ندارد که یک دختر از پسری خواستگاری کند چون خصوصیاتی که در فضای مجازی باید مطرح شود، خصوصیات فردی است بدون معرفی شخص. کسانی که در یک پایگاه اطلاع رسانی ازدواج معرفی میشوند، در قدم اول مشخصات و حتی عکسشان محرمانه است ودر واقع خصوصیات دیگرشان معرفی میشود؛ عقایدشان، ذوق و سلیقه شان و شرط هایی که برای زوج خودشان قائلند.هیچ اشکالی ندارد که یک دختر، گزینه مطلوب خودش را بر اساس مفهومی پیدا کند و بعد کمکشان کنند تا شرایط طوری فراهم شود که پسر مورد نظر از دختر خواستگاری کند اینها همگی امکان دارد؛ یعنی دختر بگوید من فکر میکنم میتوانم با افرادی با این خصوصیات زندگی کنم و بعد به پسرهای واجد شرایط اطلاع بدهند تا به خواستگاری دختر بروند.
س:ما از منابع غیر رسمی اطلاع پیدا کردهایم که شما تجربه خیلی زیادی در زمینه خواستگاری دارید و ۵۰ باری به خواستگاری رفته اید! کمی راجع به این تجربه حرف میزنید؟
(دکترحدادعادل میخندد) حالا این اعداد و ارقام که کمی اغراق آمیز است ولی حقیقت این است که من در محیطی که درس میخواندم و کار میکردم، فردی را که متناسب با عقاید و ارزشهای من باشد، پیدا نکردم (داریم راجع به فضای سال ۴۰ پیش در دانشگاهها حرف میزنیم) در نتیجه این کار را به خانواده واگذار کردم اما در کنار تحقیقات آنها من خودم هم بیکار نماندم.
این پروسه چقدر طول کشید تا بالاخره متاهل شدید؟
فکر میکنم ۴ سالی طول کشید.منبع:جهان نیوز بنقل از ویژه نامه نوروزی همشهری جوان
مدیریت سایت-پیراسته فر:اصلاحاتی هم درمنابع مأخوذه انجام داده ام،برای روانخوانی+تصاویر
ماجرای ازدواج پسر مقام معظم رهبری با دختر دکتر حداد عادل
آقای حداد عادل(پدرِعروس رهبری) تعریف می کردند: سال ۷۷، خانمی به خانه ما زنگ زده بود و گفته بود که: می خواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم. خانم ما گفته بود دختر…
آقای حداد عادل تعریف می کردند: سال ۷۷، خانمی به خانه ما زنگ زده بود و گفته بود که: می خواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم. خانم ما گفته بود دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و می خواهد ادامه تحصیل دهد. ایشان دوباره پرسیده بودند که اگر امکان دارد ما بیاییم دختر خانم را ببینیم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند.
بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند که اصلا شما خودتان را معرفی کنید. و ایشان هم گفته بودند: من خانم مقام معظم رهبری هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود:« ما تا حالا به همه پاسخ رد داده ایم. اما شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر می کنم». آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود.
بعد از صحبت با من قرار بر این شد که آنها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم اینکه اگر آنها نپسندیدند، لطمه ای به دختر ما نخورد. طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند. چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند:« خانم استخاره کرده اند، جوابش خوب نبوده است».
یک سال از این قضیه گذشت. مجددا خانواده آقا تماس گرفتند و گفتند که ما می خواهیم برای خواستگاری بیاییم.خانم بنده پرسیده بودند که چطور تصمیمتان عوض شده؟ آقا گفته بودند:« خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعه اول چون خوب نیامده بود، منصرف شدند» و خانم آقا هم گفته بودند:« چون دخترتان، دختر محجبه،فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهید، بیاییم.»
آن زمان دخترمان دیپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، یک روز پسر آقا و مادرش با یک قواره پارچه به عنوان هدیه برای عروس آمدند و صحبت کردیم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسیدم، ایشان موافق بودند
بعد از چند روز خدمت آقا رفتیم. آقا فرمودند:« آقای دکتر! داریم خویش و قوم می شویم.» گفتم:« چطور؟» گفتند:«خانواده آمدند و پسندیدند و در گفتگو هم به نتیجه کامل رسیده اند، نظر شما چیست؟» گفتم:« آقا! اختیار ما دست شماست.»
آقا فرمودند:نه! شما، دکتر و استاد دانشگاهید و خانمتان هم همین طور. وضع زندگی شما مناسب است، اما زندگی من اینطور نیست. اگر بخواهم تمام زندگی ام را بار کنم، غیر از کتاب هایم یک وانت بار می شود. اینجا هم دو اتاق اندرون و یک اتاق بیرونی است که آقایان و مسئولین در آنجا با من دیدار می کنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانه ای اجاره کرده ایم که یک طبقه مصطفی و یک طبقه هم مجتبی زندگی می کند. شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند حالا که عروس رهبر می شود، چیزهایی در ذهنش باشد. ما این طور زندگی می کنیم. اما شما زندگی نسبتا خوبی دارید. حالا اگر ایشان بخواهد وارد این زندگی شود، کمی مشکل است. مجتبی معمم هم نیست. می خواهد قم برود و درس بخواند و روحانی شود. همه اینها را به او بگو، بداند.»
من هم به دخترم گفتم و ایشان هم قبول کرد. آقا در زمان قبل از رئیس جمهوریشان، در جنوب تهران خانه ای داشتند که آن را اجاره داده اند و خرج زندگی شان را از آن در می آورد؛ ایشان حقوق رهبری نمی گیرند و از وجوهات هم استفاده نمی کنند.
هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهریه و… آقا فرمودند:«در مورد مهریه، اختیار با دختر شماست. ولی من برای مردم خطبه ی عقد می خوانم، سنت من این بوده که بیشتر از ۱۴ سکه، عقد نخوانم و تا حالا هم نخوانده ام، اگر بخواهید، می توانید بیشتر از ۱۴ سکه مهریه معین کنید، ولی شخص دیگری خطبه عقد را بخواند. از نظر من اشکالی ندارد. چون تا حالا بیش از ۱۴ سکه برای مردم عقد نخوانده ام، برای عروسم هم نمی خوانم.»
من گفتم آقا! این طور که نمی شود. من با مادرش صحبت می کنم، فکر نمی کنم مخالفتی داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند:« می توانید در تالار بگیرید، ولی من نمی توانم شرکت کنم.» گفتم:« آقا هر طور شما صلاح بدانید.»
فرمودند:« می خواهید این دو تا اتاق اندرونی و یک اتاق بیرونی را با هم حساب کنید. هر چند نفر جا می شوند، نصف می کنیم؛ نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما را دعوت می کنیم» ما حساب کردیم و دیدیم بیشتر از ۲۰۰-۱۵۰ نفر جا نمی شوند. ما حتی اقوام درجه اولمان را هم نمی توانستیم دعوت کنیم، اما قبول کردیم.
آقا غیر از فامیل، آقای خاتمی، آقای هاشمی و آقای ناطق و روسای سه قوه و دکتر حبیبی را دعوت فرمودند. یک نوع غذا هم درست کردیم.قبل از اینها صحبت خرید بازار شد. پسر آقا گفت: «من نه انگشتر می خوام و نه ساعت و نه چیز دیگری.» آقا گفتند: خوب نیست. من هم گفتم:« حداقل یک حلقه بگیرند.” اما آقا فرمودند: «من یک انگشتر عقیق دارم که یکی برای من هدیه آورده، اگر دخترتان قبول می کند، من آن را به ایشان هدیه می دهم و ایشان هم به عنوان حلقه، به مجتبی هدیه دهد.» قبول کردیم و انگشتر را گرفتیم و بعد به آقا مجتبی دادیم. کمی بزرگ بود. به یک انگشترسازی بردیم تا کوچکش کند و خرجش ۶۰۰ تومان شد. خلاصه خرج حلقه داماد ۶۰۰ تومان شد.
به آقا گفتیم در همه این مسایل احتیاط کردیم، دیگر لباس عروس را به ما بسپارید و آقا هم فرمودند: «آن را طبق متعارف حساب کنید.» در همان ایام، ما خودمان برای پسرمان عروسی می گرفتیم و یک لباس عروس برای عروسمان سفارش داده بودیم بدوزند.
خلاصه قبل از اینکه عروسمان استفاده کند، همان شب دخترمان استفاده کرد. بعد آقا گفتند: «من یک فرش ماشینی می دهم، شما هم یک فرش بدهید.» و به این ترتیب مراسم برگزار شد. برای عروسی هم دو پیکان از اقوام ما و دو پیکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ما تا ساعت ۱ طول کشید.
خانواده آقا آمده بودند که عروس را ببرند، البته آقا ظاهرا کاری داشتند و نیامده بودند. اما وقتی عروس را به خانه آوردیم، دیدیم آقا هنوز بیدار نشسته اند و منتظرند که عروس را بیاورند. فرمودند: « من اخلاقا وظیفه خود می دانم برای اولین بار که عروسمان قدم به خانه ما می گذارد، من هم بدرقه اش کنم و به اصطلاح خوش آمد بگویم.»
ما خیلی تعجب کرده بودیم و فکر نمی کردیم آقا تا آن ساعت شب بیدار باشند، حتی آقا آن شب هم غذا نخورده بودند. چون خانواده آقا سرشان شلوغ بود، به آقا غذا نداده بودند. آقا گفتند: «دکتر! امشب شام هم نداشتیم، من به یکی از پاسدارها گفتم شما چیزی خوردنی دارید؟ آنها گفتند که غیر از کمی نان چیز دیگری نداریم. گفتم: همان را بیاورید. می خوریم.»
بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقیقه ای برایشان در مورد تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوش آمد گفتند. رعایت آداب حتی تا چنین جایگاهی چقدر ارزش دارد. اینها از برکت انقلاب اسلامی و خون شهداست.
ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر استفاده نشود، چون مال بیت المال است. حتی اگر مشکل وسیله نقلیه هم پیش آمد، اجازه ندارند از وسایل دفتر استفاده کنند. نشریه « اشراق اندیشه »به نقل از حجت السلام پاینده، از اعضای دفتر مقام معظم رهبری
غلامعلی حدادعادل و طیبه ماهروزاده
از دیگر زوجهای سیاسی کمتر شناخته شده در جریان اصولگرا میتوان به غلامعلی حدادعادل و طیبه ماهروزاده اشاره کرد. ماهروزاده در سال ۱۳۲۹ در تهران به دنیا آمد و در حال حاضر دارای دکترای فلسفه تعلیم و تربیت با گرایش برنامهریزی درسی از دانشگاه تربیت معلم است. او که دارای رتبه علمی دانشیاری است، مدتی به عنوان مشاور وزیر علوم در امور زنان و خانواده مشغول به کار بود، در دانشگاه الزهرا(س) عضو هیات علمی است و به تازگی نیز با حکم رییسجمهور به عضویت شورای عالی آموزش و پرورش در آمده است.
همسردکترحدادعادل(طیبه ماهروزاده) همچنین به عنوان پژوهشگر برتر دانشگاه الزهرا(س) انتخاب شده و آثاری از وی به زبان عربی، انگلیسی و روسی ترجمه شده است. او مقالاتی را در مورد فلسفه غرب و فلسفه اسلامی و همچنین تعلیم و تربیت به نگارش در آورده و از موسسین دبیرستانهای دخترانه فرهنگ است. همسر حدادعادل که عضویت در شورای فرهنگی اجتماعی زنان و عضویت در هیات امنای سازمان انجمن اولیاء و مربیان را نیز در کارنامه دارد، علاقهای ندارد که در مجامع مختلف او را به عنوان همسر حدادعادل بشناسند. در این ارتباط او گفته در دو سالی که عضو شورای فرهنگی و اجتماعی استانداری تهران بودهام استاندار نمیدانست که من همسر حدادعادل هستم و بعد از دو سال متوجه این موضوع شد.«طیبه ماهروزاده در سال ۱۳۵۱ با غلامعلی حدادعادل ازدواج کرد »
طیبه ماهروزاده در سال ۱۳۵۱ با غلامعلی ازدواج کرد و در پی این ازدواج بود که به فلسفه علاقهمند شد. او و دخترش آزاده در حال حاضر شبکه زنان دانشمند مسلمان را ایجاد کردهاند.
غلامعلی حدادعادل پسر رضا در سال ۱۳۲۴ در تهران به دنیا آمد و با داشتن دکترای فلسفه دارای سوابقی چون عضویت در فرهنگستان زبان و ادب فارسی، ریاست مجلس هفتم، دانشیاری فلسفه دانشگاه تهران، عضویت در مجمع تشخیص مصلحت نظام و شورای انقلاب فرهنگی و نمایندگی مجلس هشتم و نهم و … است. او در سال ۱۳۸۷ در رشته فلسفه به عنوان چهره ماندگار انتخاب شد.
حاصل ازدواج غلامعلی حدادعادل و طیبه ماهروزاده یک پسر و سه دختر به نام فریدالدین، آزاده، زهرا و بنتالهدی است که از بین فرزندان وی فریدالدین از همه سیاسیتر است و به اصولگرایان تحولخواه نیز نزدیک. او در سال ۱۳۵۲ به دنیا آمد و در حال حاضر دارای دکترای علوم سیاسی از دانشگاه امام صادق (ع) است. آزاده دختر بزرگ حدادعادل در سال ۱۳۵۴ به دنیا آمد و دارای دکترای فناوری نانو از دانشگاه کانازابای ژاپن است. همسر وی پزشک است و او و همسرش به همراه فرزندانشان مدتی نیز در آمریکا جهت گذراندن دورههای تحقیقاتی و تحصیلی زندگی کردند.البته حضور وزندگی آزاده در خارج از کشور مدتی در رسانه های کشور حواشی هایی برای او و خانواده اش ایجاد کرد.
زهرا دیگر دختر حدادعادل در سال ۱۳۵۸ به دنیا آمد و دارای کارشناسی ارشد مدیریت خبر از دانشگاه صداوسیما است، او همسر یکی از پسران مقام معظم رهبری است. دختر آخر حدادعادل نیز بنتالهدی است که در سال ۱۳۶۴ به دنیا آمد و دارای کارشناسی ارشد فلسفه دین است.
مشرق۱۶آبان۹۴
خوب فکر کنید دختری که این گونه زندگی کرده است چگونه زن طلبهای میشد که از نظر معیشتی به اصطلاح هشتش گرو نه بود! ...
دختری که با آن روش پرورش یافته است با طلبهای از قصبه دور افتاده خمین کجا و تهران کجا! ... بالاخره مسئله خواستگاری طرح شد،
آقا یعنی امام سیدی بود ساده و بیآلایش، دارای عمامه با نعلینی کهنه و لباسی از کرباس، قیافه معمولی و لاغر ( اول بار او را اینگونه دیدم ) آمده بود تا دختری با آن خصوصیات را که اشاره کردم ببیند و بپسندد.
امام خمینی ۶بارخواستگاری کرد/قرائتی۵۱بار/دکترحدادعادل۵۰بار
بعضی از پسرها هم مثل دخترها "نازک دل"شدند. میگوید اعصاب من خرد شد. پنج جا رفتم، هی او میگوید: من میخواهم درس بخوانم، میخواهم درس بخوانم. گفتم: خوب چیزی نیست. چند جا رفتی میگویند: نمیدهیم. گفت: بیست جا! گفتم: خوب برو تا پنجاهم! من خودم پنجاه مورد خواستگاری رفتم کسی زن من نشد. (خنده حضار) پنجاه و یکمی قبول کرد. / حجت الاسلام و المسلمین قرائتی در برنامه درسهایی از قرآن که شب گذشته از سوی تلویزیون پخش شد درباره انتخاب همسر و ملاک ازدواج همسر از نگاه قرآن و آنچه امروز در جامعه ما به عنوان ملاکهای ازدواج رواج پیدا کرده است سخن گفت/مشرق۲۴ مرداد ۱۳۹۰بنقل ازبرنا/پایان
ازدواج را به تأخیر نیندازید. ازدواج را مالیخولیایی نکنید و سخت نگیرید.
بنده ۵۰ مورد خواستگاری رفتم در هیچ کدام جواب نگرفتم و خدا خواست و ۵۱ مین می شد.
حجتالاسلام قرائتی ظهر امروز با حضور در جمع دانشجویان حاضر در طرح ولایت در مسجد امام رضای دانشگاه فردوسی مشهدبولتن نیوز۰۴ مرداد ۱۳۹۱بنقل از خبرگزاری دانشجو